یه خانمی هشت تا بچه داشت هفت تاشون سفید و شبیه بهم بودن و هشتمی
سبزه و کمی متفاوت از روز تولد هشتمی شوهرش
بهش شک کرده بود ولی برای اینکه بنیاد خونوادش ازهم نپاشه
چیزی نگفت یه روز خانمش در حال مرگ گفت: میخوام یه اعترافی کنم
شوهرش گفت: میدونم،اون بچه سبزه...
خانمش گفت: نه اون هفت تا سفیدا...